سریالی که این روزها دنبال میکنم و به همه ی دخترها (و حتی پسرها) پیشنهاد میکنم ببینن سریال Fleabag هست. سریال کوتاهی هست ولی توی همون دوازده قسمت مفاهیم ارزشمندی رو به نمایش میگذاره! 

شخصیت اصلی این سریال به اسم "فلیبگ" یه دختر شه و سرگردون و افسرده و عجیب و مهربون و تنها و معتاد به ه! که البته الان نمیخوام راجع به این شخصیت چیزی بگم و مفصله . شخصیت جالب این سریال از نظر من دوست فلیبگ هست که در واقع به دلیلی خودکشی کرده ولی توی سریال فلاش بک هایی از گذشته ش و حرفها و شخصیتش توسط فلیبگ یادآوری میشه! 

یه جایی از سریال، فلیبگ نشسته داره اخبار رو میخونه و میخنده! این دوستش که اسمش "بو" هست همزمان که داره به خوکچه هندیش غذا میده، ازش میپرسه چی نوشته؟ فلیبگ که علاقه ی "بو" به خوکچه هندیش رو میدونه اولش نمیخواد تعریف کنه اما با اصرار بو تعریف میکنه، نوشته : "یه بچه رو به خاطر فرو کردن مداد در ماتحت یه همستر دستگیر کردند و به زندان انداختند! "

"بو" میپرسه: "چرا؟"

"فلیبگ": "چون چشمای همستر بیرون میزده و بچه خوشش میومده! "

"بو" میپرسه: "نه! میگم خب چرا این کار رو باهاش کردن؟ این بچه به کمک نیاز داره! واضحه که خوشحال نیست و به کمک نیاز داره! و به همین دلیله که ته مدادا پاک کن میذارن! چون آدما اشتباه میکنند! "

 that's the very reason why they put rubbers on the end of the pencils! ! because people make mistakes!

 

 

توی یک صحنه ی دیگه "فلیبگ" عزادار مادر از دست رفته ش هست، به زندگی بعد از مرگ هم اعتقادی نداره، همینطور که داره گریه میکنه رو به دوستش میگه : "نمیدونم با این همه عشقی که به مادرم دارم چیکار کنم؟ نمیدونم این عشق رو کجا بذارم؟ "

"بو" میگه : "بده به من! i'll take it .it sounds lovely"

 

 

خود فلیبگ هم موقع یادآوری خاطرات دوستش به این نتیجه میرسه که این دختر واقعا دختر حیرت آوری بود. با اینکه فلیبگ تمایلی به صمیمی شدن با مردم نداشت و حتی با پسرهایی که دوست داشتن رابطه رو صمیمی تر کنند به هم میزد ، با این دختر دوست شده بود و با هم کافه رو میگردوندند. 

ولی حدس بزنید چرا "بو" خودکشی کرد؟ خب اینی که میگم اسپویل نیست چون از همون اول سریال اینو میفهمید! دوستش خودکشی کرد چون فهمید دوست پسرش به جز اون با دختر دیگه ای میخوابه! و نمیدونست اون دختر کسی نیست جز همین فلیبگ! البته تا آخر سریال مدام حرف "بو" رو تو ذهنش مرور میکنه که people make mistakes  و با وجود اینکه به صمیمی ترین دوستش خیانت کرده، با همین حرف دوستش بعد از مرگِ اون آروم میگیره و خودش رو میبخشه! ما هم بخشیدیمش چون آدما اشتباه میکنن و تا آخر سریال کم کم دوسش داشتیم حتی! 

اما آدمهایی شبیه بو چی میشن؟ چه بلایی به سرشون میاد؟ آدمهایی که توی دوستی و رابطه بهت توجه میکنن وحساس و caring هستن و . 

شما به این آدمها چی میگید؟ حساس؟ ضعیف؟ مهربون ؟ احمق؟ هیچوقت شده به این آدمها خیانت کنید؟ یا از مهربونیشون سواستفاده کنید؟ هیچوقت شده با حرفهاتون دلشون رو بشید؟

متاسفانه این آدمها واقعا مستعد خیانت دیدن و احمق پنداشته شدن و رها شدن هستند! هر چند که بودنشون زندگی رو برای همه مون پرمعناتر و شادتر میکنه! یه نگاه به دور و برتون بندازید و ببینید چند تا از این آدمهای حساس و مراقبت کننده رو دارید و بهشون کم توجهی میکنید . مبادا از دستشون بدید و بعد پشیمون شید!

 

 

شخصیت خواهر فلیبگ هم جالب بود و داستانش مفصله. خودتون برید ببینید . فقط اینکه من رو یاد ترس های خودم مینداخت . کمال پرستی و ترس از مواجهه با ترسهام  . 

لهجه ی بریتیش آدمهای این سریال هم خیلی دوست داشتنی بود. 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها