روزنگار تیردُخت



1.از کنار مغازه ای رد شدم که نمیدونم چی بهش میگن، عطاری نبود، جایی که چای و ادویه و هل و دارچین و نبات و اینجور چیزها میفروشند . چشمم افتاد به محتویات روی میز وسط مغازه که با نظم و سلیقه چیده شده بودند و خیلی هم هوس انگیز بودند، چوب های دارچین ، نبات های خوشرنگ، بسته های غنچه ی گل برای عطر دادن به چای و چیزهای خوشرنگ دیگه ای که الان یادم نمیاد.

بدون فکر کردن وارد مغازه شدم و سلام کردم. جوابی نشنیدم چون سر صاحب مغازه حسابی شلوغ بود، مشغول پیدا کردن جنس های درخواستی خانم خوش پوش و شیکی بود که چندین قلم جنس درخواست کرده بود و با حوصله براش توضیح میداد .

خانمه گفت دارچین هم میخوام، صاحب مغازه گفت :دو سری دارچین داریم،یکی این ها هست که فلان قدر قیمتشه و یکی اون هاست که فلان قدر قیمتشه .

خانمه گفت : کدومش عطر بهتری داره ؟ همونو میخوام !

رفتم تو فکر و با خودم فکر کردم کاش روزی برسه که مردم این سرزمین مشکلات رو پشت سر گذاشته باشند،نگران موجودی حساب بانکی شون نباشن و خواسته شون زندگی با عطر(کیفیت) بهتر باشه نه زندگی ارزون تر!

درگیر این فکر و محو عطر دارچین بودم که مغازه دار گفت : بفرمایید؟

 پرسیدم : چای ماسالا دارید؟

 

2.تو دوره ی اینترنی این الگویی که میگم خیلی پیش می اومد، یک نفر یا چند نفر رو به عنوان نماینده انتخاب میکردیم ، افرادی که حس میکردیم از ما بیشتر میدونند ،توانایی های بیشتری دارند، روابط بهتری دارند و خلاصه بهتر میتونند اداره ی امور رو به دست بگیرند با اینحال از جنس ما هستند و برای کمک به ما تلاش خودشون رو خواهند کرد ، بهشون اعتماد میکردیم و سررشته ی امور رو میدادیم به دستشون . کمی که میگذشت میدیدم اوضاع چندان خوب نیست ، موقع چیدن کشیک ها بدترین کشیک ها و بدترین سایت ها به ما (مردم عادی) افتاده و بهترین کشیک ها و آف ترین سایت ها رو برای خودشون و دوستاشون برداشتند ، موقع برنامه ریزی ها و یا اعتراضات پشت ما رو نمیگرفتند، به ما خیانت میکردند و برای حفظ منافع خودشون طرف اساتید رو میگرفتند ،موقع انتخاب بیمارستان ها ،چیزی که باید بر اساس نمره ی پره انجام میشد، ناعادلانه جای خودشون رو انتخاب میکردند و اصلا خودشون رو در چرخه ی اولویت بندی ها و یا قرعه ها جای نمیدادند ،توجیهشون هم این بود که ما داریم به شما خدمت میکنیم پس حق داریم اولویت انتخاب ها رو به خودمون اختصاص بدیم،

با اینکه در ازای زحمت و سختی کارشون نیاز به مزد و پاداش داشتند حرفی نداشتیم اما دلمون میگرفت وقتی که تصمیماتشون رو باهامون مطرح نمیکردند و وسط دوره وقتی اوضاع قاراشمیش میشد و ما کمی کنجکاوی به خرج میدادیم گند قضیه در می اومد ! خب اگر از اول ما رو آگاه میکردند و نظر ما رو میپرسیدند و پشت پرده کاری انجام نمیدادند چی میشد ؟

حس خیلی بدی بود .احساس میکردیم از اعتماد ما سواستفاده شده . احساس میکردیم بهمون خیانت شده . 

این روزها و با اتفاقات اخیر روزگار، اون احساسات رو دوباره دارم تجربه میکنم .

3.قصد بازگشت نداشتم . از بیان بیزارم و از مزاحمت های بعضی آدم های اینجا دل چرکین هستم ،اما چاره ای نبود و تنها جایی که میتونستم با بشر در ارتباط باشم همین فضای پوسیده بود! فکر بدی هم نیست .اتفاقا دلم برای دوستان وبلاگی حسابی تنگ شده بود شاید گاهی برای یادآوری حس خوب وبلاگ نویسی ، اینجا بنویسم . شما چه میکنید ؟

 

 

 


اون زمانی که اینترنت بین المللی داشتیم (یادش بخیر.)، یک سایتی رو پیدا کرده بودم که میتونستی نامه ای به چند سال آینده ت بنویسی، ایده ی جالبی اومد به نظرم . اینکه بتونم خطاب به خودِ ده سال بزرگترم نامه بنویسم ، باهاش حرف بزنم، حس ها و اهداف و حتی دغدغه هامو بهش بگم، بهش بگم میخوام چجوری ببینمش و .

یک قسمتی هم داشت که میتونستی نامه های آدم های ناشناس به خودشون رو بخونی . بعضی از نامه ها دیلیور شده و بعضی نه! 

خیلی هیجان داشتم که برای خودِ بزرگتر شده ام نامه ای بنویسم .خیلی هم فکر کردم و داشتم حرف هام رو آماده ی نوشتن میکردم اما دیر جنبیدم و توی جزیره ی ایران زندانی شدیم و دیگه دستم به اون سایت نرسید . 

داشتم به ایرانیهایی فکر میکردم که از طریق اون سایت برای خودشون نامه نوشتند و سپردند به دست این سایت تا در آینده به دست خودشون برسه ، مثلا برای ده سال آینده ی خودت نامه نوشتی.

ولی هیچ کس نمیتونه آدرس این جزیره ی گمشده (یعنی ایران) رو پیدا کنه و نامه ت رو به دستت برسونه . انگار آدرس خودت رو گم کردی مثل اینکه یه نفر ده سال دیگه بیاد در خونه ت سراغت رو بگیره و بهش بگن "سالهاست از اینجا رفته ." 

نکنه گُم شیم . نکنه فراموش شیم .

 

 

 


اون زمانی که اینترنت بین المللی داشتیم (یادش بخیر.)، یک سایتی رو پیدا کرده بودم که میتونستی نامه ای به چند سال آینده ت بنویسی، ایده ی جالبی اومد به نظرم . اینکه بتونم خطاب به خودِ ده سال بزرگترم نامه بنویسم ، باهاش حرف بزنم، حس ها و اهداف و حتی دغدغه هامو بهش بگم، بهش بگم میخوام چجوری ببینمش و .

یک قسمتی هم داشت که میتونستی نامه های آدم های ناشناس به خودشون رو بخونی . بعضی از نامه ها دیلیور شده و بعضی نه! 

خیلی هیجان داشتم که برای خودِ بزرگتر شده ام نامه ای بنویسم .خیلی هم فکر کردم و داشتم حرف هام رو آماده ی نوشتن میکردم اما دیر جنبیدم و توی جزیره ی ایران زندانی شدیم و دیگه دستم به اون سایت نرسید . 

داشتم به ایرانیهایی فکر میکردم که از طریق اون سایت برای خودشون نامه نوشتند و سپردند به دست این سایت تا در آینده به دست خودشون برسه ، مثلا برای ده سال آینده ی خودت نامه نوشتی.

ولی هیچ کس نمیتونه آدرس این جزیره ی گمشده (یعنی ایران) رو پیدا کنه و نامه ت رو به دستت برسونه . انگار آدرس خودت رو گم کردی مثل اینکه یه نفر ده سال دیگه بیاد در خونه ت سراغت رو بگیره و بهش بگن "سالهاست از اینجا رفته ." 

نکنه گُم شیم . نکنه فراموش شیم .

 

 

 

 


1.از کنار مغازه ای رد شدم که نمیدونم چی بهش میگن، عطاری نبود، جایی که چای و ادویه و هل و دارچین و نبات و اینجور چیزها میفروشند . چشمم افتاد به محتویات روی میز وسط مغازه که با نظم و سلیقه چیده شده بودند و خیلی هم هوس انگیز بودند، چوب های دارچین ، نبات های خوشرنگ، بسته های غنچه ی گل برای عطر دادن به چای و چیزهای خوشرنگ دیگه ای که الان یادم نمیاد.

بدون فکر کردن وارد مغازه شدم و سلام کردم. جوابی نشنیدم چون سر صاحب مغازه حسابی شلوغ بود، مشغول پیدا کردن جنس های درخواستی خانم خوش پوش و شیکی بود که چندین قلم جنس درخواست کرده بود و با حوصله براش توضیح میداد .

خانمه گفت دارچین هم میخوام، صاحب مغازه گفت :دو سری دارچین داریم،یکی این ها هست که فلان قدر قیمتشه و یکی اون هاست که فلان قدر قیمتشه .

خانمه گفت : کدومش عطر بهتری داره ؟ همونو میخوام !

رفتم تو فکر و با خودم فکر کردم کاش روزی برسه که مردم این سرزمین مشکلات رو پشت سر گذاشته باشند،نگران موجودی حساب بانکی شون نباشن و خواسته شون زندگی با عطر(کیفیت) بهتر باشه نه زندگی ارزون تر!

درگیر این فکر و محو عطر دارچین بودم که مغازه دار گفت : بفرمایید؟

 پرسیدم : چای ماسالا دارید؟

 

2.تو دوره ی اینترنی این الگویی که میگم خیلی پیش می اومد، یک نفر یا چند نفر رو به عنوان نماینده انتخاب میکردیم ، افرادی که حس میکردیم از ما بیشتر میدونند ،توانایی های بیشتری دارند، روابط بهتری دارند و خلاصه بهتر میتونند اداره ی امور رو به دست بگیرند با اینحال از جنس ما هستند و برای کمک به ما تلاش خودشون رو خواهند کرد ، بهشون اعتماد میکردیم و سررشته ی امور رو میدادیم به دستشون . کمی که میگذشت میدیدم اوضاع چندان خوب نیست ، موقع چیدن کشیک ها بدترین کشیک ها و بدترین سایت ها به ما (مردم عادی) افتاده و بهترین کشیک ها و آف ترین سایت ها رو برای خودشون و دوستاشون برداشتند ، موقع برنامه ریزی ها و یا اعتراضات پشت ما رو نمیگرفتند، به ما خیانت میکردند و برای حفظ منافع خودشون طرف اساتید رو میگرفتند ،موقع انتخاب بیمارستان ها ،چیزی که باید بر اساس نمره ی پره انجام میشد، ناعادلانه جای خودشون رو انتخاب میکردند و اصلا خودشون رو در چرخه ی اولویت بندی ها و یا قرعه ها جای نمیدادند ،توجیهشون هم این بود که ما داریم به شما خدمت میکنیم پس حق داریم اولویت انتخاب ها رو به خودمون اختصاص بدیم،

با اینکه در ازای زحمت و سختی کارشون نیاز به مزد و پاداش داشتند حرفی نداشتیم اما دلمون میگرفت وقتی که تصمیماتشون رو باهامون مطرح نمیکردند و وسط دوره وقتی اوضاع قاراشمیش میشد و ما کمی کنجکاوی به خرج میدادیم گند قضیه در می اومد ! خب اگر از اول ما رو آگاه میکردند و نظر ما رو میپرسیدند و پشت پرده کاری انجام نمیدادند چی میشد ؟

حس خیلی بدی بود .احساس میکردیم از اعتماد ما سواستفاده شده . احساس میکردیم بهمون خیانت شده . 

این روزها و با اتفاقات اخیر روزگار، اون احساسات رو دوباره دارم تجربه میکنم .

 

 

 

 


چند وقت پیش در یوتیوب یکی از سخنرانی های TED  رو تماشا میکردم، زن جوانی بود که سابقه ی ده سال فعالیت در شغل مادلینگ رو داره، یا اصطلاحا مدل هست! دختر جوانی حدودا بیست و پنج یا شش ساله به نظر میرسید که چهره و اندام بسیار زیبایی هم داشت! نکته ی جالب که توجه من رو جلب کرد این بود که در تمام مدت سخنرانی خصوصا در ابتدای شروع صحبتش بسیار مضطرب بود و صداش میلرزید. قسمت جالب سخنرانی این بود که همون اول گفت توی این لباسی که به تن داره راحت نیست و میخواد مقابل دوربین و جلوی چشم تماشاگران لباسهاش رو عوض کنه! و به جای اون لباس تنگ و چسبون و رسمی، یک دامن گشاد و بلند و راحت و یک سویشرت ساده پوشید! کفشهای پاشنه بلند رو درآورد و به جاش کفشهای تخت و راحتی به پا کرد! چندان آرایشی هم روی چهره ش نمیدیدم! شاید هم خیلی هنرمندانه آرایش کرده بود که برای منِ آماتور قابل تشخیص نبود! به هر حال تبدیل شد به یک دختر ساده با لباسهای ساده اما همچنان چهره و اندام جذابش توجه رو جلب میکرد.

تعدادی عکس نشون داد. عکسهایی که در یک روز از خودش گرفته بود، یکی مربوط به محل کارش (عکاسی مادلینگ) و دیگری مربوط به زندگی روزمره ش! مثلا میگفت :"این منم امروز توی خیابون کنار دوستهام، و این هم منم! همون روز در استودیوی عکاسی محل کارم!" همینطور عکسها رو نشون داد و جالب این بود که نمیتونستی باور کنی این دو آدمِ توی این دو عکس و در دو فضای متفاوت در واقع یک نفر هستند! این میزان راحتی و رهایی در لباس و آرایش و حتی ژستهاش در عکسهای روزمره اش برای من خیلی دل انگیز بود!

یک عکس هم از خودش در آغوش یک پسر نشون داد (عکسی تبلیغاتی و مربوط به شغل و حرفه ش) و گفت : "من هیچوقت توی عمرم دوست پسر نداشته م!" خب راستش باور این حرف برای من سخت بود ولی بعید نیست که راست بگه! زیبایی همیشه برای آدم اعتماد به نفس نمیاره! شاید هم خودش نخواسته یا هر چی .

حرف جالبی زد که محتواش این بود: "چرا خیلی از دخترها از چهره و اندام خودشون راضی نیستند؟ اگه به این عکسهای من و امثال من نگاه میکنید و اعتماد به نفستون رو از دست میدید باید بدونید این عکسها و این آرایش و لباس و . تمامش "هنر" و نتیجه ی زحمت عکاس ها، آرایشگرها، هنرمندها و . ست. اینها ساخته شده و کار دست انسانه! اینها واقعیت نیست!"

تصور کنید زنی به این زیبایی و جذابیت میگفت "من خیلی وقتها احساس insecure بودن میکنم! چون حس میکنم به اندازه ی کافی خوب به نظر نمیرسم یا لباسم خوب نیست یا ." 

فکر میکنید چرا همچین تصوری داشت؟ خب من فکر میکنم چون همه بهترین عکسهای این زن رو دیدند و اون میترسه که گاهی نتونه با عکسهای خودش رقابت کنه!

میدونید چیه؟ هر چقدر هم که به ماهیت ساختگی بودن اون عکسها آگاه باشه، باز هم از نظر خودش و در ذهن خودش میترسه اونقدر زیبا نباشه و ممکنه رقابتی بین خودش و عکسها شکل بگیره و خب خود واقعیش همیشه بازنده میشه! 

حالا تصور کنید این عکسها چی بر سر ما به عنوان مخاطبینش میاره! ماهایی که شاید به اندازه ی اون دختر زیبا نباشیم! یا زیبا باشیم ولی اعتماد به نفس نداشته باشیم ! این عکسها ما رو داغون میکنه! منِ نوعی به عنوان یک دختر مدام سایز اندام هام رو با اون دختر و امثال اون مقایسه میکنم و همیشه در رژیم و اضطراب و افسردگی خواهم موند! من بابت هر میلیمتر چربی اضافه زیر پوستم خودم رو سرزنش میکنم! من بابت مدل موهام ، سایز دماغم، کم پشتی مو و ابرو و مژه و هزاران عیب کوچیک و بی اهمیت دیگه ساعتها جلوی آینه میشینم و غصه میخورم! 

شاید یک روز قدمی رو به جلو برداشتم و این تله های روانی رو پشت سر گذاشتم و خودم رو همونطور که هستم پذیرفتم! شاید یک روز خودم رو دوست داشتم! همین خود معمولیم رو دوست داشتم و زیبا دونستم اما مرحله ی بعدی اینه که توی ذهن پارتنرم چطور هستم .

خب پسرها هم همین عکسها رو میبینن! هیچکس عکس روزهای مریضی و بیحالی و درس خوندن و گرفتاری و استرس و افسردگی و اضطراب و . دخترها رو نمیبینه!

توی ذهن پسرها هم ایده آلی از یک زن زیبا شکل میگیره! ایده آلی که بر اساس واقعیت نیست! بلکه بر اساس عکسهای ساخته شده ست! در ایده آل پسرها یک دختر همیشه لبخند میزنه! همیشه لبهایی قرمز رنگ داره! همیشه مژه هایی بلند و مشکی داره! همیشه ابروهای مرتب داره! همیشه موهای شونه زده و مرتب و رنگ شده داره! ترجیحا هم بلوند هست! و سایز مچ پاش به باریکی مچ پای آهو هست و اندامی تراشیده و فیت داره! 

مشکل اینجاست که خیلیهاشون تفکر نمیکنند و این کلیشه ها رو به راحتی میپذیرند. مشکل اینجاست که فراموش میکنند همه ی دخترها مدل یا بازیگر نیستند! دخترها هم غمگین میشن و لبخند نمیزنن! دخترها هم روزهای خستگی و افسردگی و ژولیدگی دارند! دخترها هم گاهی اونقدر گرفتار کار و درس و شغلشون میشن که یادشون میره به خودشون برسن، گاهی چاق میشن، خیلی وقتها فرصت آرایش کردن ندارن، خیلی وقتها هم اونقدر ذهنشون درگیر مسائل بزرگتری هست که کلیشه های جذابیت رو فراموش میکنن.

و نتیجه این میشه که اکثر پسرها دنبال شیر و پلنگ و میمون میگردند و دخترهایی با ظاهر معمولی خیلی زود دلشون رو میزنند! 

یکبار دختری پرسیده بود "چرا همه ی پسرها دنبال دختر داف هستند و هیشکی ما دخترهای معمولی رو دوست نداره؟" 

و پسرها در جواب گفته بودند" چرا هیشکی ما پسرهای معمولی رو دوست نداره؟"     

و خب من بهشون اینطور جواب میدم که شما پسرهای معمولی دوست داشته میشید اگر مهربون، وفادار، صبور و با احساس باشید! چون کلیشه های جذابیت پسرها به اندازه ی کلیشه های جذابیت دخترها قدرتمند نیست! نمیگم برای پسرها کلا کلیشه ای نیست! هست ولی خیلی کمتره و دخترها خیلی راحت با لاغر بودن، کوتاه قد بودن،چاق بودن، کچل بودن، پول نداشتن یا هر عیب ظاهری در شما کنار میان! اما کلیشه های جذابیتی که از دخترها در ذهن شماست قدرمندتره! و بالاخره یک جایی خودش رو نشون میده! کجا؟ همون جایی که روبروی هم پشت میز کافه نشستید و شما آقا پسر محترم به جای گوش دادن به حرفهای دختری که رو به روت نشسته حواست پرت میز بغلی میشه و دخترهای بلوند و داف و فلانِ میز بغلی چشمت رو میگیره! این صحنه برای شما هم آشناست نه؟ 

یا همونجایی که توی رابطه ت روز به روز سردتر و سردتر میشی و مثل روزهای اول نیستی! و اسمشو میذاری عادت یا هر چی! در حالیکه عشق یا دوست داشتن یا هرچیزی که اسمش رو میذارید و رابطه رو بر اساسش شکل میدید، ممکنه سرد بشه اما باید براش وقت گذاشت، باید حرف زد، اختلافات رو حل کرد و احساس خرج کرد! باید برای رابطه هزینه کرد! هزینه ی روانی و احساسی! اگه خیلی زود از وقت گذاشتن و حرف زدن و هزینه کردن خسته شدی یعنی رابطه برای تو تموم شده تنها چیزی که خوشحالت میکنه تنوع هست! دختری جذابتر و زیباتر! همونجایی که کمتر با هم حرف میزنید، همونجایی که کمتر برای هم وقت میذارید و کمتر اشتیاق دیدنش رو داری! چون از ظاهرش خسته شدی ! چون چهره و جذابیت ظاهری حرف اول رو برای تو میزنه و حالا برات تکراری شده! این تلاش نکردن برای رابطه، این سردی و بی میلی و گشتن دنبال دخترهای جذاب و ایده آل یعنی تو گرفتار کلیشه های جذابیت شدی! یعنی تو هیچوقت نمیتونی یک دختر معمولی رو دوست داشته باشی! دخترهای معمولی محکوم هستند به تنها موندن و رها شدن! چون تو و امثال تو کلیشه های زیبایی رو باور دارید!

+ هر نقدی بر این نوشته دارید رو میخونم.

+

اینم لینک سخنرانی TED (بیست دقیقه ست، ببینید!)

 


سریالی که این روزها دنبال میکنم و به همه ی دخترها (و حتی پسرها) پیشنهاد میکنم ببینن سریال فلیبگ هست. سریال کوتاهی هست ولی توی همون دوازده قسمت مفاهیم ارزشمندی رو به نمایش میگذاره! 

شخصیت اصلی این سریال به اسم "فلیبگ" یه دختر شه و سرگردون و افسرده و عجیب و مهربون و تنها و معتاد به ه! که البته الان نمیخوام راجع به این شخصیت چیزی بگم و مفصله . شخصیت جالب این سریال از نظر من دوست فلیبگ هست که در واقع به دلیلی خودکشی کرده ولی توی سریال فلاش بک هایی از گذشته ش و حرفها و شخصیتش توسط فلیبگ یادآوری میشه! 

یه جایی از سریال، فلیبگ نشسته داره اخبار رو میخونه و میخنده! این دوستش که اسمش "بو" هست همزمان که داره به خوکچه هندیش غذا میده، ازش میپرسه چی نوشته؟ فلیبگ که علاقه ی "بو" به خوکچه هندیش رو میدونه اولش نمیخواد تعریف کنه اما با اصرار بو تعریف میکنه، نوشته : "یه بچه رو به خاطر فرو کردن مداد در ماتحت یه همستر دستگیر کردند و به زندان انداختند! "

"بو" میپرسه: "چرا؟"

"فلیبگ": "چون چشمای همستر بیرون میزده و بچه خوشش میومده! "

"بو" میپرسه: "نه! میگم خب چرا این کار رو باهاش کردن؟ این بچه به کمک نیاز داره! واضحه که خوشحال نیست و به کمک نیاز داره! و به همین دلیله که ته مدادا پاک کن میذارن! چون آدما اشتباه میکنند! "

 that's the very reason why they put rubbers on the end of the pencils! ! because people make mistakes!

 

 

توی یک صحنه ی دیگه "فلیبگ" عزادار مادر از دست رفته ش هست، به زندگی بعد از مرگ هم اعتقادی نداره، همینطور که داره گریه میکنه رو به دوستش میگه : "نمیدونم با این همه عشقی که به مادرم دارم چیکار کنم؟ نمیدونم این عشق رو کجا بذارم؟ "

"بو" میگه : "بده به من! i'll take it .it sounds lovely"

 

 

خود فلیبگ هم موقع یادآوری خاطرات دوستش به این نتیجه میرسه که این دختر واقعا دختر حیرت آوری بود. با اینکه فلیبگ تمایلی به صمیمی شدن با مردم نداشت و حتی با پسرهایی که دوست داشتن رابطه رو صمیمی تر کنند به هم میزد ، با این دختر دوست شده بود و با هم کافه رو میگردوندند. 

ولی حدس بزنید چرا "بو" خودکشی کرد؟ خب اینی که میگم اسپویل نیست چون از همون اول سریال اینو میفهمید! دوستش خودکشی کرد چون فهمید دوست پسرش به جز اون با دختر دیگه ای میخوابه! و نمیدونست اون دختر کسی نیست جز همین فلیبگ! البته تا آخر سریال مدام حرف "بو" رو تو ذهنش مرور میکنه که people make mistakes  و با وجود اینکه به صمیمی ترین دوستش خیانت کرده، با همین حرف دوستش بعد از مرگِ اون آروم میگیره و خودش رو میبخشه! ما هم بخشیدیمش چون آدما اشتباه میکنن و تا آخر سریال کم کم دوسش داشتیم حتی! 

اما آدمهایی شبیه بو چی میشن؟ چه بلایی به سرشون میاد؟ آدمهایی که توی دوستی و رابطه بهت توجه میکنن وحساس و caring هستن و . 

شما به این آدمها چی میگید؟ حساس؟ ضعیف؟ مهربون ؟ احمق؟ هیچوقت شده به این آدمها خیانت کنید؟ یا از مهربونیشون سواستفاده کنید؟ 

متاسفانه این آدمها واقعا مستعد خیانت دیدن و احمق پنداشته شدن و رها شدن هستند! هر چند که بودنشون زندگی رو برای همه مون پرمعناتر و شادتر میکنه! یه نگاه به دور و برتون بندازید و ببینید چند تا از این آدمهای حساس و مراقبت کننده رو دارید و بهشون کم توجهی میکنید . مبادا از دستشون بدید و بعد پشیمون شید!

 

 

شخصیت خواهر فلیبگ هم جالب بود و داستانش مفصله. خودتون برید ببینید . فقط اینکه من رو یاد ترس های خودم مینداخت . کمال پرستی و ترس از مواجهه با ترسهام  . 

لهجه ی بریتیش آدمهای این سریال هم خیلی دوست داشتنی بود. 

 

 


سریالی که این روزها دنبال میکنم و به همه ی دخترها (و حتی پسرها) پیشنهاد میکنم ببینن سریال Fleabag هست. سریال کوتاهی هست ولی توی همون دوازده قسمت مفاهیم ارزشمندی رو به نمایش میگذاره! 

شخصیت اصلی این سریال به اسم "فلیبگ" یه دختر شه و سرگردون و افسرده و عجیب و مهربون و تنها و معتاد به ه! که البته الان نمیخوام راجع به این شخصیت چیزی بگم و مفصله . شخصیت جالب این سریال از نظر من دوست فلیبگ هست که در واقع به دلیلی خودکشی کرده ولی توی سریال فلاش بک هایی از گذشته ش و حرفها و شخصیتش توسط فلیبگ یادآوری میشه! 

یه جایی از سریال، فلیبگ نشسته داره اخبار رو میخونه و میخنده! این دوستش که اسمش "بو" هست همزمان که داره به خوکچه هندیش غذا میده، ازش میپرسه چی نوشته؟ فلیبگ که علاقه ی "بو" به خوکچه هندیش رو میدونه اولش نمیخواد تعریف کنه اما با اصرار بو تعریف میکنه، نوشته : "یه بچه رو به خاطر فرو کردن مداد در ماتحت یه همستر دستگیر کردند و به زندان انداختند! "

"بو" میپرسه: "چرا؟"

"فلیبگ": "چون چشمای همستر بیرون میزده و بچه خوشش میومده! "

"بو" میپرسه: "نه! میگم خب چرا این کار رو باهاش کردن؟ این بچه به کمک نیاز داره! واضحه که خوشحال نیست و به کمک نیاز داره! و به همین دلیله که ته مدادا پاک کن میذارن! چون آدما اشتباه میکنند! "

 that's the very reason why they put rubbers on the end of the pencils! ! because people make mistakes!

 

 

توی یک صحنه ی دیگه "فلیبگ" عزادار مادر از دست رفته ش هست، به زندگی بعد از مرگ هم اعتقادی نداره، همینطور که داره گریه میکنه رو به دوستش میگه : "نمیدونم با این همه عشقی که به مادرم دارم چیکار کنم؟ نمیدونم این عشق رو کجا بذارم؟ "

"بو" میگه : "بده به من! i'll take it .it sounds lovely"

 

 

خود فلیبگ هم موقع یادآوری خاطرات دوستش به این نتیجه میرسه که این دختر واقعا دختر حیرت آوری بود. با اینکه فلیبگ تمایلی به صمیمی شدن با مردم نداشت و حتی با پسرهایی که دوست داشتن رابطه رو صمیمی تر کنند به هم میزد ، با این دختر دوست شده بود و با هم کافه رو میگردوندند. 

ولی حدس بزنید چرا "بو" خودکشی کرد؟ خب اینی که میگم اسپویل نیست چون از همون اول سریال اینو میفهمید! دوستش خودکشی کرد چون فهمید دوست پسرش به جز اون با دختر دیگه ای میخوابه! و نمیدونست اون دختر کسی نیست جز همین فلیبگ! البته تا آخر سریال مدام حرف "بو" رو تو ذهنش مرور میکنه که people make mistakes  و با وجود اینکه به صمیمی ترین دوستش خیانت کرده، با همین حرف دوستش بعد از مرگِ اون آروم میگیره و خودش رو میبخشه! ما هم بخشیدیمش چون آدما اشتباه میکنن و تا آخر سریال کم کم دوسش داشتیم حتی! 

اما آدمهایی شبیه بو چی میشن؟ چه بلایی به سرشون میاد؟ آدمهایی که توی دوستی و رابطه بهت توجه میکنن وحساس و caring هستن و . 

شما به این آدمها چی میگید؟ حساس؟ ضعیف؟ مهربون ؟ احمق؟ هیچوقت شده به این آدمها خیانت کنید؟ یا از مهربونیشون سواستفاده کنید؟ هیچوقت شده با حرفهاتون دلشون رو بشید؟

متاسفانه این آدمها واقعا مستعد خیانت دیدن و احمق پنداشته شدن و رها شدن هستند! هر چند که بودنشون زندگی رو برای همه مون پرمعناتر و شادتر میکنه! یه نگاه به دور و برتون بندازید و ببینید چند تا از این آدمهای حساس و مراقبت کننده رو دارید و بهشون کم توجهی میکنید . مبادا از دستشون بدید و بعد پشیمون شید!

 

 

شخصیت خواهر فلیبگ هم جالب بود و داستانش مفصله. خودتون برید ببینید . فقط اینکه من رو یاد ترس های خودم مینداخت . کمال پرستی و ترس از مواجهه با ترسهام  . 

لهجه ی بریتیش آدمهای این سریال هم خیلی دوست داشتنی بود. 

 

 


گفت : من فکر میکنم هر سازی شبیه به یک آدم هست و هر آدمی شبیه به یک ساز. مثلا تصورم از ویولون همیشه یه زن غمگین بوده . یا خودم فلوت کلیددار هستم .

راستی تو شبیه به چه سازی هستی؟ 

گفتم : خب من گمونم شبیه "چنگ" باشم :) 

گفت : اوه . اون خیلی نه ست . 

گفتم : تازه میتونی بغلش کنی :) 

گفت : و می دونی .

 هر دفعه انگار بهش زخم میزنن . آخ. ناراحت شدم برات :( 

 

 

چیزی نگفتم . لبخند زدم :)

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها